داستان عشق
براي عاشقان دل سوخته
اینم ازطرف دختران دریا دخترای نازی که همیشه به وبلاگ من سرمیزنن میخواستم ازتون تشکرکنم دخترا امیدوارم دریا دل بمونین. دونه دونه ناز دونه بمونین صفاتو عشق استپنج شنبه 1 تير 1391برچسب:, :: 11:25 :: نويسنده : حسين سلام من به همه ی دوستان گلی که به وبلاگم سرمیزنید اگه چندمدتی وبلاگم بروز نشده بخاطر اینه که امتحان دارم نمیتونم بیام .پایان امتحانات باکلی مطالب جدید میام که حال کنین منتظرم باشین راستی حرف دلتون تو نظرات واسم بزارین دوستون دارم پنج شنبه 1 تير 1398برچسب:, :: 11:11 :: نويسنده : حسين مثل چینی :اگر میخواهی برای یک روز معذب باشی مهمانی کن و اگر می خواهی برای یک سال معذب باشی پرنده نگاهدار و اگر می خواهی مادام العمر معذب باشی زن بگیر !!!
یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:53 :: نويسنده : حسين نبرد رستم و جومونگ یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:50 :: نويسنده : حسين
یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:48 :: نويسنده : حسين
یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:46 :: نويسنده : حسين شباهت دخترها و پسرها در ایران (طنز خنده دار)
1-هر دو تاشون فکر می کنن جامعه درکشون نمی کنه.
2-به دو تاشون اگر رو بدی سوارت میشن 3-هر دوشون می تونن 200.000 تومان رو در 2 ساعت خرج کنند. 4-هردوتاشون با والدینشون دعوا و درگیری دارند. 5- مهمترین ویژگی هر دوتاشون تغییر شخصیتشونه. 6-دو تا شون در ظاهر دشمن خونی جنس مخالف هستند اما در باطن دلشون واسه جنس مخالف غش و ضعف میره. 7-دو تاشون از دروغ متنفرن اما هیچ وقت حرف راست نمی زنند! 8-دو تا شون تا سن 20 سالگی 3 بار عاشق میشن و در عشق شکست می خورند! از 20 به بعد هم تو رویا سیر میکنن و تو 40 سالگی که از رویا بیرون می آیند می بینن اطرافشون 5-6 تا بچه و بدبختی و بی پولی و ... هستش واسه همین این دفعه میرن تو کما و سکته میزنند!!! 9-وقتی با یه پسر یا دختر ایرونی قرار میزاری باید 2 ساعت دیرتر به محل قرار بری تا علف زیر پات جوانه نزنه! یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:44 :: نويسنده : حسين قبل از ازدواج : . . . . . . بعداز ازدواج : صفاتو عشق است یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:43 :: نويسنده : حسين سه تا زن انگلیسی، فرانسوی و ایرانی با هم قرار میزارن كه اعتصاب كنن و دیگه كارای خونه رو نكنن تا شوهراشون ادب بشن و بعد از یك هفته نتیجه كارو بهم بگن. به شوهرم گفتم كه من دیگه خسته شدم بنابراین نه نظافت منزل، نه آشپزی، نه اتو و نه … خلاصه از اینجور كارا دیگه بریدم. خودت یه فكری بكن من كه دیگه نیستم یعنی بریدم! روز بعد خبری نشد ، روز بعدش هم همینطور . روز سوم اوضاع عوض شد، شوهرم صبحانه را درست كرده بود و اورد تو رختحواب من هم هنوز خواب بودم ، وقتی بیدار شدم رفته بود . زن انگلیسی گفت: من هم مثل فرانسوی همونا را گفتم و رفتم كنار. روز اول و دوم خبری نشد ولی روز سوم دیدم شوهرم لیست خرید و كاملا تهیه كرده بود ، خونه رو تمیز كرد و گفت كاری نداری عزیزم منو بوسید و رفت. زن ایرانی گفت : من هم عین شما همونا رو به شوهرم گفتم اما روز اول چیزی ندیدم روز دوم هم چیزی ندیدم روز سوم هم چیزی ندیدم شكر خدا روز چهارم یه كمی تونستم با چشم چپم ببینم صفاتو عشق استیک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:40 :: نويسنده : حسين
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند. یکروز تصمیم گرفت میزان علاقه ای که دامادهایش به او دارند را ارزیابی کند. یکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر قدم فردا صبح یک ماشین پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکینگ خانه داماد بود و روی شیشه اش زن همین کار را با داماد دومش هم کرد و این بار هم داماد فوراً شیرجه رفت داماد دوم هم فردای آن روز یک ماشین پژو ٢٠٦ نو هدیه گرفت که روی شیشه اش نوبت به داماد آخری رسید. همین طور ایستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد. فردا صبح یک ماشین بی ام و آخرین مدل جلوی پارکینگ خانه داماد سوم بود یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:36 :: نويسنده : حسين هفت دلیل وجود دارد که بر طبق این دلایل خواهر محترمه جنیفر لوپز به بهشت میرود!!! یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:35 :: نويسنده : حسين دختر جوانی از مکزیک برای یک ماموریت اداری چند ماهه به آرژانتین منتقل شد پس از دوماه نامه ای از نامزد مکزیکی خود دریافت می کند به این مضمون : " لورای عزیزم متاسفانه دیکر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدم وباید بگویم که در این مدت ده بار به تو خیانت کرده ام ومی دانم که نه تو ونه من شایسته ی این وضع نیستیم. من راببخش وعکسی که به تو داده بودم برایم بفرست باعشق :روبرت " دختر جوان رنجیده خاطر از رفتار مرد از همه همکاران ودوستانش می خواهد که عکسی از نامزد08:24:53 ب.ظ، برادر، پسرعمو،پسردایی و... خودشان به او قرض دهند وهمه آن عکس ها را با که کلی بودند با عکس روبرت، نامزد بی وفایش، در یک پاکت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می کند به این مضمون :
"روبرت عزیز مرا ببخش اما هرچه فکر کردم قیافه تو را به یاد نیاوردم،لطفا عکس خودت را از میان عکس های توی پاکت جداکن وبقیه را به من برگردان"
یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:30 :: نويسنده : حسين ساعت ۲ نصف شب در یک اتاق دانشجویی ساعت ۳ نصف شب کل خوابگاه منهای سرپرست ساعت ۴ صبح هنگام خواب وضعیت تحصیل در خوابگاه یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:29 :: نويسنده : حسين یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:25 :: نويسنده : حسين چرا راننده ها زیر بارون دلشون فقط برای زنها می سوزه؟ ۲ چرا استادها به دخترها بهتر نمره میدن؟ ۳ چرا بارون میاد، ترافیک میشه؟ ۴ چرا تو خونه ۴٠متری ال سی دی ۵٢ اینچی میذارن؟ ۵ چرا به هرکی مسن تره بیشتر اعتماد می کنن؟ ۶ چرا از در که میخوان رد بشن تعارف میکنن ولی سر تقاطع به هم رحم نمیکنن؟ ۷ چرا تو شهروند و هایپراستار و چشم میدوزن به سبد همدیگه؟ ۸ چرا از تو ماشین پوست پرتغال می ریزن بیرون؟ ۹ چرا تو اتوبان وقتی به ماشین جلویی می رسند چراغ میدن؟ ۱۰ چرا وقتی می رن لباس بخرن بقیه مغازه ها رو هم نگاه می کنن؟ ۱۱ چرا قبل از ازدواج دنبال پول طرف مقابلن نه اخلاقش؟ ۱۲ چرا بعد از ازدواج دنبال اخلاق طرف مقابلن نه پولش؟ ۱۳ چرا همه دوست دارن از این کشور برن؟ ۱۴ چرا اونهایی که رفتن می خوان برگردن؟ ۱۵ چرا روز پدر همه لباس زیر کادو می خرند؟ ۱۶ چرا مردها روز زن فقط طلا و ادکلن کادو می خرند؟ ۱۷ چرا فیلم زیاد می بینن ولی کتاب نمی خونن؟ ۱۸ چرا اونهایی که زبانشون خوبه هم فیلم رو با زیرنویس نگاه میکنن؟ ۱۹ چرا باجناقها هیچوقت از هم خوششون نمیاد؟ ۲۰ چرا زنها بچه برادرشون رو بیشتر از بچه خواهرشون دوست دارند؟ ۲۱ چرا پدر دخترها تو خواستگاری کمتر از همه حرف می زنن؟ ۲۲ چرا مراسم ختم ساعت ۴ بعد از ظهر تشکیل میشه؟ ۲۳ چرا زنها با اینکه قلبا زن زلیلیسم رو قبول ندارن ازش دفاع میکنن؟ ۲۴ چرا زنها نمیتونن ماشین پارک کنن؟ ۲۵ چرا زنها تو هر مهمونی نباید لباس تکراری بپوشن؟ ۲۶ چرا تو مهمونی اگه موز بخورن بی کلاسیه ولی سیب و پرتغال نه؟ ۲۷ چرا هر رابطه ای یا باید مخفی باشه یا به ازدواج ختم بشه؟ ۲۹ چرا اگه دوستمون ماشین و خونه بخره ما چشمامون در میاد؟ ۳۰ چرا بچه ها همه خانوما رو خاله خودش میدونه ؟ ۳۱ چرا با اینهمه شاعری که در طول تاریخ دارن شعر ترانه هاشون رو مریم حیدرزاده میگه ۳۲ چرا با موسیقی سنتی شون نمیشه رقصید؟ ۳۳ چرا سه تار سه تا تار نداره؟ ۳۴ چرا قرارداد کارمندی رو کارفرماها تنظیم میکنن؟ ۳۵ چرا اکثر ماشینها یا سفیدن یا سیاه یا نقره ای؟ ۳۶ چرا نمیشه با کت و شلوار کتونی پوشید؟ ۳۷ چرا ترکها نمیتونن با هم فارسی صحبت کنن؟ ۳۸ چرا زنها وقتی ابرو بر می دارن روحیشون بهتر میشه؟(چه ربطی داره ابرو با روحیه؟) ۳۹ چرا زنها لوازم ارایش رو روی شصتشون تست میکنن؟ چرا مثل کرم پشت دستشون نمی زنن؟ ۴۰ چرا زنها وقتی رژلب می زنن گردنشون رو به سمت آینه دراز می کنن؟ ۴۱ چرا مردها فرق آرایش ۵٠ هزارتومنی با آرایش ١۵ میلیون تومنی رو نمیفهمن؟ ۴۲ چرا زنها ۲۵۶ رنگ رو با اسم بلدن درحالیکه در طبیعت ۱۰-۱۲ رنگ بیشتر وجود نداره؟ ۴۳ چرا کادوهای عروسی رو یه روز بعد از عروسی (پاتختی) می دن؟ ۴۴ چرا داماد باید برقصه ؟ ۴۵ چرا موقع پخش صحبتهای رئیس جمهور زیرنویس تبلیغاتی نمی ذارن؟ ۴۶ چرا مردم تو تاکسی راجع به سیاست صحبت میکنن؟ ۴۷ چرا وقتی یه چیزی خوبه میخایم صاحابش بشیم؟ ۴۸ چرا وقتی خانومها به تقاطع می رسن بجای ترمز رو گاز فشار میارن؟ ۴۹ چرا قسمت مردانه اتوبوس بزرگتر از قسمت زنانه است؟ ۵۰ چرا تو اتوبان دست انداز میذارن؟ ۵۱ چرا کسی برای صبحونه کسی رو مهمون نمیکنه؟ ۵۲ چرا پشت کامیونها شعر می نویسن ؟ ۵۳ چرا تو هر کوچه ای بجای یکی چندتا تکیه هست؟ ۵۴ چرا سر عقد عروس دفعه سوم میگه بله؟ ۵۵ چرا آدمها وقتی عکس میگیرن روپنجه بلند می شن؟ ۵۶ چرا با اینکه همه فضولند از فضولی بدشون میاد؟ ۵۷ چرا راننده تاکسی ها از همه بدتر رانندگی میکنن؟ ۵۸ چرا مردها ترجیح میدن گم شن اما آدرس نپرسن؟ ۵۹ چرا با پیتزا دوغ نمیخورن؟ ۶۰ چرا مردها مناسبتها رو فراموش میکنن؟ ۶۱ چرا زنها سالوادور و فارسی ۱ رو از شوهراشون بیشتر میبینند؟ ۶۲ چرا انقدر حواست پرت شده که نفهمیدی از شماره ۳۲ بلافاصله پریدم شماره ۳۵؟ ۶۳ چرا انقدر ساده ای که الان رفتی دوباره بالا شماره ۳۲ تا ۳۵ رو دیدی؟ چرا به چشماتم شک داری ها ؟! چرا ؟!
یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:20 :: نويسنده : حسين سن 14 سالگی : تا پارسال هر کی بهشون می گفت چطوری؟ میگفتن ... خوبم مرسی ... حالا میگن مرسی خوبم
سن 15 سالگی : هر کی بهشون بگه سلام ... میگن علیک سلام ... نقاشیشون بهتر میشه » بتونه کاری و رنگ آمیزی سن 16 سالگی : یعنی یه عاشق واقعیند ... فردا صبح هم میخوان خودکشی کنن ... شوخی هم ندارن سن 17 سالگی : نشستن و اشک می ریزن ... بهشون بی وفایی شده ... کوران حوادث سن 18 سالگی : دیگه اصلا عشق بی عشق ... توی خیابون جلوی پاشون رو هم نگاه نمی کنن سن 19 سالگی : از بی توجهی یه نفر رنج می برن ... فکر می کنن اون یه آدم به تمام معناست سن 20 سالگی : نه , نه ... اون منو نمی خواست آخرش منو یه کور و کچلی می گیره ... می دونم سن 21 سالگی : فقط سن 27-28 سالگی قصد ازدواج دارن ، فقط سن 22 سالگی : خوش تیپ باشه ، پولدار باشه ، تحصیلکرده باشه ، قد بلند باشه ، خوش لباس باشه ... آخ که چی نباشه سن 23 سالگی : همهء خواستگارا رو رد می کنن سن 24 سالگی : زیاد مهم نیست که چه ریختییه یا چقدر پول داره ، فقط شجاع باشه ، ما رو به اون چیزی که نرسیدیم برسونه سن 25 سالگی : اااااااه ، پس چرا دیگه هیچکی نمی یاد... هر کن میخواد باشه ، باشه سن 26 سالگی : یه نفر می یاد ، همین خوبه ، بله سن 27 سالگی : آخیش سن 28 سالگی : کاش قلم پات می شکست و خواستگاری من نمیومدی
یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:16 :: نويسنده : حسين * ازدواج مسلم: ازدواج اول که حق مسلم هر مردی است. [ یکشنبه چهاردهم فروردین 1390 ] [ 12:16 ] [ نسرین ]
یک شنبه 7 خرداد 1391برچسب:, :: 16:12 :: نويسنده : حسين
.
.
.
.
. سه شنبه 2 خرداد 1391برچسب:, :: 20:8 :: نويسنده : حسين
دو شنبه 1 خرداد 1391برچسب:, :: 15:47 :: نويسنده : حسين روزی از روزها گروهی از قورباغه های کوچیک تصمیم گرفتند که با هم مسابقه ی دو بدهند.هدف مسابقه رسیدن به نوک یک برج خیلی بلند بود.جمعیت زیادی برای دیدن مسابقه و تشویق قورباغه ها جمع شده بودند...و مسابقه شروع شد....راستش, کسی توی جمعیت باور نداشت که قورباغه های به این کوچیکی بتوانند به نوک برج برسند.شما می تونستید جمله هایی مثل اینها را بشنوید:اوه,عجب کار مشکلی!!"اونها هیچ وقت به نوک برج نمی رسند."یا: هیچ شانسی برای موفقیتشون نیست.برج خیلی بلنده!"قورباغه های کوچیک یکی یکی شروع به افتادن کردند...بجز بعضی که هنوز با حرارت داشتند بالا وبالاتر می رفتند...جمعیت هنوز ادامه می داد,"خیلی مشکله!!!هیچ کس موفق نمی شه!"و تعداد بیشتری از قورباغه ها خسته می شدند و از ادامه دادن منصرف ولی فقط یکی به رفتن ادامه داد بالا, بالا و باز هم بالاتر....این یکی نمی خواست منصرف بشه! بالاخره بقیه ازادامه ی بالا رفتن منصرف شدند.به جز اون قورباغه کوچولو که بعد از تلاش زیاد تنها کسی بود که به نوک رسید! بقیه قورباغه ها مشتاقانه می خواستند بدانند او چگونه این کا ر رو انجام داده؟اونا ازش پرسیدند که چطور قدرت رسیدن به نوک برج و موفق شدن رو پیدا کرده؟و مشخص شد که...برنده ی مسابقه کر بوده!!!نتیجه ی اخلا قی این داستان اینه که:هیچ وقت به جملات منفی و مأیوس کننده ی دیگران گوش ندید... چون اونا زیبا ترین رویا ها و آرزوهای شما رو ازتون می گیرند--چیز هایی که از ته دلتون آرزوشون رو دارید!همیشه به قدرت کلمات فکر کنید.چون هر چیزی که می خونید یا میشنوید روی اعمال شما تأثیر میگذاره: پس:همیشه.... مثبت فکر کنید!و بالاتر از اون کر باشید هر وقت کسی خواست به شما بگه که به آرزوهاتون نخواهید رسید!و همیشه باور داشته باشید:من همراه خدای خودم همه کار می توانیم بکنیم.!!آدم های زیادی به زندگی شما وارد و از اون خارج میشن... ولی دوستانتون جا پا هایی روی قلبتون جا خواهند گذاشت.. صفاتو عشق استسه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:20 :: نويسنده : حسين پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود . سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:16 :: نويسنده : حسين روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد.روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند. بطور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز کرد.پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد.
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:13 :: نويسنده : حسين فاصله دخترک تا پیرمرد یک نفر بود، روی نیمکتی چوبی، روبروی یک آبنمای سنگی. شاد شاد. چند دقیقه بعد پیرمرد اشک هاشو پاک کرد، کیفش رو باز کرد، عصای سفیدش رو بیرون آورد و رفت... صفاتو عشق استسه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 11:9 :: نويسنده : حسين خوابي؟ . میخواستم ببینم شبها که میخوای بخوابی، گوشیتو خاموش میکنی که سر کارت نزارن؟ . سلام ببخشید که این موقع زنگ زدم . سلام.ببخشید که این موقع مزاحم شدم.یه سوال خیلی مهم پیش اومده . سلام ببخشید این وقت شب مزاحم می شم, یه سوال خیلی مهم برام پیش اومده: . پاشو يه لبخندبزن و دوباره بخواب . با عرض سلام از جانب انجمن ضد خواب ایران هدف ما بیدار کردن تمام آحاد جامعه و بر هم زدن نظم خواب ایشان است. . سلام.یادت باشه که یادم بیاری که یادت بندازم که به یادم بیاری که یادم بدی دیگه این وقت شب با SmS کسی رو بیدارنکنم! . شرمنده بیدارت کردم میخواستم یه خبر خوب بدم: اون روباهه که میخواست میگ میگ رو بگیره،بالاخره با کلی تلاش گرفتتش و به راهنمایی رانندگی تحویل داد...
ببخشید بی موقع مزاحم میشم. خواستم ببینم آب خوردی آفتابه رو کجا گذاشتی؟
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:59 :: نويسنده : حسين دو پسر بچه ی 13 و 14 ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمی شود، برای سر کیسه کردنشان و ابتدا به پسر بچه ی 13 ساله که خیلی هفت خط بود گفت: من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک می کنم. پسر بچه ی 13 ساله ی زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی در آورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسر بچه ی 14 ساله رفت و گفت: "تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الآن به ابلیس یک سکه می دهی؟ "پسر بچه ی 14 ساه که بر عکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ی 50 سنتی درآورد و آن را به شیطان داد! مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ی 50 سنتی از پسرک ساده دل، به سراغ پسرک 13 ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید، سر پسرک خالی کرد و بعد رفت. چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسر ساده دل آمد و وقتی دید او اشک می ریزد، علت را پرسید که پسرک گفت: "با آن 50 سنت باید برای مادر مریضم دارو می خریدم" پسرک 13 ساله خندید و گفت: "غصه نخور، من سه تا سکه ی50 سنتی دارم که 2 تا را می دهم به تو." پسرک ساده دل گفت: "تو که پول نداشتی!" پسرک زرنگ خندید و گفت: "گاهی می شود جیب شیطان را هم زد" صفاتو عشق استسه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:56 :: نويسنده : حسين
سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:49 :: نويسنده : حسين روزی مردی به سفر میرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه میشود که هتل به . کامپیوتر مجهز است . تصمیم میگیرد به همسرش ایمیل بزند . نامه را مینویسد . اما در تایپ ادرس دچار اشتباه میشود و بدون اینکه متوجه شود نامه را میفرستد . . در این ضمن در گوشه ای دیگر از این کره خاکی ، زنی که تازه از مراسم خاک . سپاری همسرش به خانه باز گشته بود با این فکر که شاید تسلیتی از دوستان یا . اشنایان داشته باشه به سراغ کامپیوتر میرود تا ایمیل های خود را چک کند . اما . پس از خواندن اولین نامه غش میکند و بر زمین می افتد . پسر او با هول و هراس . به سمت اتاق مادرش میرود و مادرش را بر نقش زمین میبیند و در همان حال . چشمش به صفحه مانیتور می افتد: . . دارند و هر کس به اینجا می اد میتونه برای عزیزانش نامه بفرسته . من همین الان . رسیدم و همه چیز را چک کردم . همه چیز برای ورود تو رو به راهه . فردا میبینمت . . امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من بی خطر باشه . وای چه قدر اینجا گرمه !! صفاتو عشق استسه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:44 :: نويسنده : حسين مادر خسته از خرید برگشت و به زحمت زنبیل سنگین را داخل خانه کشید. تامی از غصه گریه کرد. ده دقیقه بعد وقتی مادر وارد اطاق پذیرایی شد، قلبش گرفت و سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:38 :: نويسنده : حسين وقتی سارا دخترک هشت ساله ای بود، شنید که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت می کنند، فهمید که برادرش سخت بیمار است و آنها پولی برای مداوای او ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه جراحی پر خرج برادر را بپردازدو سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد. سارا با نارحتی به اتاق خوابش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست، سکه ها را روی تخت ریخت و آنها را شمرد، فقط 5 دلار. بعد آهسته از از در عقبی خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه ای هشت ساله شود. دخترک پاهایش را به هم زد و سرفه کرد ولی داروساز توجهی نمی کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت. داروساز جا خورد و رو به دخترک کرد و گفت: چه می خواهی؟ دخترک جواب داد : برادرم خیلی مریض است، می خواهم معجزه بخرم، داروساز با تعجب پرسید : ببخشید؟! دخترک توضیح داد: برادر کوچک من، داخل سرش چیزی رفته و بابایم می گوید که فقط معجزه می تواند او را نجات دهد، من هم می خواهم معجزه بخرم، قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: شما را به خدا ، او خیلی مریض است، بابایم پول ندارد تا معجزه بخرد این هم تمام پول من است، من کجا می توانم معجزه بخرم؟ مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت، از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟ دخترک پولها را از کف دستش ریخت و به مرد نشان داد، مرد لبخندی زد و گفت: آه چه جالب فکر می کنم این پول برای خرید معجزه برادرت کافی باشد! بعد به آرامی دست او را گرفتو گفت: من می خواهم برادر و والدینت را ببینم، فکر می کنم معجزه برادرت پیش من باشد. آن مرد، دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغزو اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت. پس از جراحی ، پدر نزد دکتر رفت و گفت: از شما متشکرم، نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم چگونه می توانم بابت هزینه جراحی از شما تشکر کنم و هزینه آن را پرداخت کنم دکتر لبخندی زد و گفت: فقط کافی است 5 دلار پرداخت کنید. صفاتو عشق استسه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:34 :: نويسنده : حسين
از ساعت متنفرم !
این اختراع غریب بشر که مدام ،
جای خالی حضورت را به رخ دلتنگی یادم میکشد!!
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلتنگى”
حس نبودن کسی است که تمام وجودت یکباره
تمنای بودنش رامیکند
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلتنگی
عین آتش زیر خاکستر است
گاهی فکر میکنی تمام شده
اما یک دفعه
همه ات را آتش میزند . . . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
منم دلتنگ رویت
دلم آید به سویت
چه کردی با دل من
که کرده آرزویت .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
فـرهنـگ لـغـتهــا
نـیـاز بـه ویــرایــش دارند
بـرای مـعنی دلـتـنـگی
احتیـاج بــه ایــنهــمـه کـلمه نــیـســت,
دلتنـگی یــعنـــی
تـــو . . .
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
چه سخت است دلتنگ قاصدک بودن در جاده ای که در آن هیچ بادی نمی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اشک من جاری شد…
جای تو خالی بود
جـــــــــای تـــــــــو …
عکس تو درطاقچه ی کوچک قلبم خندید
شعر دلتنگی من سخت گریست
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
بیقرار تو ام و در دل تنگم گلههاست ،
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دل تنگم و جز روی خوشت در نظرم نیست
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
تو که رفتی دلم برایت تنگ شد
حال که آمده ای در دلم جا نمیشوی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دل است دیگر
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
واژههایم رنگ باران دارد وقتی از تو مینوسم
قلبم خیس دلتنگی است وچشمانم طوفانی
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
اشکهایم که سرازیر میشوند……
دیری نمیپایدکه قندیل میبندد…
عجیب سرد است هوای نبودنت
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دیگـر فرصتی بـرای پیامک دادن نیست
دست واژهها را میگیرم
و به دیدنت میآیـــم
دلتنگیت در هیچ پیامینمیگنجد
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
امروز…
انگار کسی آمد…
و هوای دلتنگی ات را …
هی در آسمان اتاقم پاشید …
و تو نبودی……
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دقایقی در زندگی هستندکه دلت برای کسی آنقدر تنگ میشود که میخواهی اورا از رؤیاهایت بیرون بکشی و در دنیای واقعی بغلش کنی. «گابریل گارسیا»
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلم برایت تنگ شده !
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
به گمانم یادت پنجره ی احساسم را میکوبد ، چرا که در دلم هوای دلتنگی به پاست
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
کاش دهخدا میدانست
دلتنگی …
اشک ….
فاصله ….
بی وفایی….
تعریفش فقط دو حرف است “تـــو”
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلتنگم اما
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
دلتنگی … دلتنگی …
همانند سربازی که تازه از جنگ بازگشته
محتاج نوازش دستهایت هستم
باور کن که دلتنگی … دلتنگی … دلتنگی مرگ تدریجی ست !!! صفاتو عشق استسه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 10:25 :: نويسنده : حسين با دوستم رفتیم دکتر واسه عمل بینیش دکتر میگه میخوای بینیتو کوچیک کنی؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ اومدیم بکوبیمش ۳ طبقه بسازی سر امتحان برگه تقلبم رو درآوردم دارم مینویسم مراقبه دیده میگه تقلبه؟؟؟ میگم پـَــــــــ نَ پَــــــ! دعای ابوحمزه ثمالی دارم میخونم! طرف میپرسه چند سالته؟ میگم ۳۰ میگه یعنی متواد ۶۰ای؟
تو پرواز خلبان میگه دمای بیرون منفی ۳۴ هستش ولی هوای داخل رو واسه رفاه حال شما ۲۴ تنظیم کردیم پَــ نَ پَـــ میخوای همون منفی ۳۴ کنش واسه همدردی با برادران اسکیمو می خوام برنامه نصب کنم سیستم پیام میده آیا مطمئنی می خوای نصب کنی ؟ پَــ نَ پَـــ فقط می خواستم عکس العملتو ببینم. حسینی بای دست پسره رو گرفته میگه با یاد چی میری کنکور بدی؟پسره میگه با یاد خدا…..پـَـَـ نــه پـَـَــــ بگه به یاد دوست دخترم میرم سر جلسه در پارکینگ و باز کردم برم تو یارو اومده جلوش پارک کرده میگه می خوای بری تو؟ پـَـَـ نــه پـَـَــــ درو باز کردم هوای کوچه عوض شه یارو رفته خواستگاری بعد از اینکه نشستن پدر عروس میگه اومدین خواستگاری؟ بچه داییم به دنیا اومده .. همه خوشحال و اینا .. مامان بزرگم برگشته میگه حالا میخاین براش اسم بذارین؟… پَـــ نَ پَـــ میخایم همین جوری ولش کنیم اسمش بشه… نیو فولدر کامپیوترم یه ویروس وحشی گرفته بود رفتم کلی پول آنتی ویروس اورجینال دادم بعد سه ساعت اسکن ویروسه رو پیدا کرده پیغام داده: یارو دو ساعت داره خودپردازو انگولک میکنه تازه برگشته میگه شمام کار دارین ؟ پـَـَـ نَ پـَـَـ وایستادیم اینجا بنیه و پشتکارِ شما رو سرلوحه زندگیمون قرار بدیم نصف شب اومدم با دمپایی سوسک رو بکشم. دوستم میگه رفتم کتاب فروشی میگم کتاب زبان مرحوم دکتر ونوس رو دارین؟میگه کتابشو می خوای؟گفتم: رفتیم باغ وحش دم قفس میمونا یاروو امده دستش موزه.. میمونه داره خودشو داغون می کنه اقاهه میگه بخاطر موزها اینجوری میکنه؟پَـــ نـ پَـــ بخاطر قیافت فکر کرده داداش گمشدشی رفیقم میگه داییم دیشب از آمریکا اومده دختر امم تو خیابون منو با دوست دخترم دیده میگه دوستته پـــ ن پـــ خواهرمه تو ندیده بودیش شب ساعت ۱۱ اومدم خونه بابام آیفونو برداشته میگه میای بالا؟ میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ آشغالا رو که میاری پایین ماهیانه منم بیار !!!! درس با ۹ افتادم رفتم پیش استاد میگم یه پروژه ای چیزی بده انجام بدم . میگه که پاس شی؟؟؟ به یارو می گم بـابـام رفته مـکه , می گه رفته زیارت؟ می گم پَـــ نَ پَـــ رفته واسه معبد شائولین تست کونگفو بده…. با یارو دعوام شده، دستمو مشت کردم فکشو بیارم پایین، میگه: میخوای بزنی؟ میگم: پَــ نَ پَــ میخوام بر علیه استکبار شعار بدم رفتیم بلیته کانادا بگیریم زنه میگه سیاحتیه؟ امدم برنامه حذف کنم سیستم پیام میده که مطمئنی می خوای پاکش کنی میگم پَــ نَ پَــ داشتم رد می شدم پام خورد. رفتم سر خاک خدا بیامرزی دارم خرما تارف می کنم، طرف برداشته می گه فاتحه است دیگه نه_ پـَـَـ نَ پـَـَـــ م خدا بیامرز زنده شده داریم جشن می گیریم! رفتم بچه خواهرمو از مهدکودک بیارم، مربیه میگه: بچه رو میبریدش؟ میگم: پَــ نَ پَـــ همین جا میخورمش رفتم نوشابه بخرم به یارو میگم اینکه تاریخش مال دو سال پیشه پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:57 :: نويسنده : حسين سلام بچه ها بيشتر مطالب سمت راست صفحه تو ليست موضوعات قرار دارن اونجا به هرچي كه عشقتونه ميتونيد مراجعه كنيد لحظات خوشي رو براتون ارزو مندم. موفق باشيد توجه پنج شنبه 21 ارديبهشت 1398برچسب:, :: 15:42 :: نويسنده : حسين فرانسه:
ایتالیا:
انگلیس:
ایران: پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:24 :: نويسنده : حسين امروز روز دادگاه بود ومنصور ميتونست از همسرش جدا بشه.منصور با خودش زمزمه كرد چه دنياي عجيبي دنیای ما. يك روز به خاطر ازدواج با ژاله سر از پا نمي شناختم وامروز به خاطر طلاقش خوشحالم.
ژاله و منصور 8 سال دوران كودكي رو با هم سپري كرده بودند.انها همسايه ديوار به ديوار يگديگر بودند ولي به خاطر ورشكسته شدن پدر ژاله، پدر ژاله خونشونو فروخت تا بدهي هاشو بده بعد هم آنها رفتند به شهر خودشون. بعد از رفتن انها منصور چند ماه افسرده شد. منصور بهترين همبازي خودشو از دست داده بود.
7سال از اون روز گذشت منصور وارد دانشگاه حقوق شد.
دو سه روز بود که برف سنگيني داشت مي باريد منصور كنار پنچره دانشگاه ايستا ده بود و به دانشجوياني كه زير برف تند تند به طرف در ورودی دانشگاه مي آمدند نگاه مي كرد. منصور در حالي كه داشت به بيرون نگاه مي كرد يك آن خشكش زد ژاله داشت وارد دانشگاه مي شد. منصور زود خودشو به در ورودي رساند و ژاله وارد شده نشده بهش سلام كرد ژاله با ديدن منصور با صدا گفت: خداي من منصور خودتي. بعد سكوتي ميانشان حكم فرما شد منصور سكوت رو شكست و گفت : ورودي جديدي ژاله هم سرشو به علامت تائيد تكان داد. منصور و ژاله بعد از7 سال دقايقي باهم حرف زدند و وقتي از هم جدا شدند درخت دوستي كه از قديم ميانشون بود بيدار شد . از اون روز به بعد ژاله ومنصور همه جا باهم بودند آنها همديگر و دوست داشتند و این دوستی در مدت کوتاه تبديل شد به يك عشق بزرگ، عشقي كه علاوه بر دشمنان دوستان رو هم به حسادت وا مي داشت .
منصور داشت دانشگاه رو تموم مي كرد وبه خاطر اين موضوع خيلي ناراحت بود چون بعد از دانشگاه نمي تونست مثل سابق ژاله رو ببينه به همين خاطر به محض تمام شدن دانشگاه به ژاله پيشنهاد ازدواج داد و ژاله بي چون چرا قبول كرد طي پنچ ماه سور سات عروسي آماده شد ومنصور ژاله زندگي جديدشونو اغاز كردند. يه زندگي رويايي زندگي كه همه حسرتشو و مي خوردند. پول، ماشين آخرين مدل، شغل خوب، خانه زيبا، رفتار خوب، تفاهم واز همه مهمتر عشقي بزرگ كه خانه اين زوج خوشبخت رو گرم مي كرد.
ولي زمانه طاقت ديدن خوشبختي اين دو عاشق را نداشت.
در يه روز گرم تابستان ژاله به شدت تب كرد منصور ژاله رو به بيمارستانهاي مختلفي برد ولي همه دكترها از درمانش عاجز بودند بيماري ژاله ناشناخته بود.
اون تب بعد از چند ماه از بين رفت ولي با خودش چشمها وزبان ژاله رو هم برد وژاله رو كور و لال کرد. منصور ژاله رو چند بار به خارج برد ولي پزشكان انجا هم نتوانستند كاري بكنند.
بعد از اون ماجرا منصور سعي مي كرد تمام وقت آزادشو واسه ژاله بگذاره ساعتها براي ژاله حرف مي زد براش كتاب مي خوند از آينده روشن از بچه دار شدن براش مي گفت.
ولي چند ماه بعد رفتار منصور تغير كرد منصور از اين زندگي سوت و كور خسته شده بود و گاهي فكر طلاق ژاله به ذهنش خطور مي كرد.منصور ابتدا با اين افكار مي جنگيد ولي بلاخره تسليم اين افكار شد و تصميم گرفت ژاله رو طلاق بده. در اين ميان مادر وخواهر منصور آتش بيار معركه بودند ومنصوررا براي طلاق تحریک می کردند. منصور ديگه زياد با ژاله نمی جوشید بعد از آمدن از سر كار يه راست مي رفت به اتاقش. حتي گاهي مي شد كه دو سه روز با ژاله حرف نمي زد.
يه شب كه منصور وژاله سر ميز شام بودن منصور بعد از مقدمه چيني ومن ومن كردن به ژاله گفت: ببین ژاله می خوام یه چیزی بهت بگم. ژاله دست از غذا خوردن برداشت و منتظر شد منصور حرفش رو بزنه منصور ته مونده جراتشو جمع کرد و گفت من ديگه نمي خوام به اين زندگي ادامه بدم يعتي بهتر بگم نمي تونم. مي خوام طلاقت بدم و مهريتم....... دراينجا ژاله انگشتشو به نشانه سكوت روي لبش گذاشت و با علامت سر پيشنهاد طلاق رو پذيرفت.
بعد ازچند روز ژاله و منصور جلوي دفتري بودند كه روزي در انجا با هم محرم شده بودند منصور و ژاله به دفتر طلاق وازدواج رفتند و بعد از مدتي پائين آمدند در حالي كه رسما از هم جدا شده بودند. منصور به درختي تكيه داد وسيگاري روشن كرد وقتي ديد ژاله داره مياد به طرفش رفت و ازش خواست تا اونو برسونه به خونه مادرش. ولي در عين ناباوري ژاله دهن باز كرده گفت: لازم نكرده خودم ميرم بعد عصاي نايينها رو دور انداخت ورفت. منصور گیج منگ به تماشاي رفتن ژاله ايستاد .
ژاله هم مي ديد هم حرف مي زد . منصور گيج بود نمي دونست ژاله چرا اين بازي رو سرش آورده . منصور با فرياد گفت من كه عاشقت بودم چرا باهام بازي كردي و با عصبانيت و بغض سوار ماشين شد و رفت سراغ دكتر معالج ژاله. وقتي به مطب رسيد تند رفت به طرف اتاق دكتر و يقه دكترو گرفت وگفت:مرد نا حسابی من چه هيزم تري به تو فروخته بودم. دكتر در حالي كه تلاش مي كرد يقشو از دست منصور رها كنه منصور رو به آرامش دعوت می كرد بعد از اينكه منصور کمی آروم شد دكتر ازش قضيه رو جويا شد. وقتي منصور تموم ماجرا رو تعريف كرد دكتر سر شو به علامت تاسف تكون داد وگفت:همسر شما واقعا كور و لال شده بود ولي از یک ماه پيش يواش يواش قدرت بينايي و گفتاريش به كار افتاد و سه روز قبل كاملا سلامتيشو بدست آورد.همونطور كه ما براي بيماريش توضيحي نداشتيم براي بهبوديشم توضيحي نداريم. سلامتي اون يه معجزه بود. منصور ميون حرف دكتر پريد گفت پس چرا به من چيزي نگفت. دكتر گفت: اون مي خواست روز تولدتون موضوع رو به شما بگه...
منصور صورتشو ميان دستاش پنهون كرد و به بی صدا اشک ریخت. فردا روز تولدش بود... صفاتو عشق استپنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:14 :: نويسنده : حسين یک دانشجوی عاشق سینه چاک دختر همکلاسیش بود
روزها ازپی هم گذشت و دختره واسه امتحان از پسر داستان ما یک جزوه قرض گرفت و داخلش نوشت ” من هم تو رو دوست دارم، من رو ببخش اگر اون روز رنجوندمت پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:10 :: نويسنده : حسين این پارتی بمناسبت جشن تولد یکسالگی دختر یکی از برج سازان ايرانشهر برپا شده بود.
تصاویری که مشاهده می فرمایید از این مراسم لهو لعب گرفته شده است. اکثر دختر و پسرهای حاضر در این پارتی در زمان دستگیری در حالت زننده ای در کنار هم خوابیده بودند
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
عکس های گرفته شده از اتاق خواب های این پارتی
قسمت جکوزی و استخر ساختمان پارتی
حرکات ناشایستی که از دختران و پسران حاضر در پارتی مشاهده شد
واکنش تعدادی از دختران و پسران پس از دیدن برادران خدمت گذار نیروی انتظامی
عکس های لو رفته از اتاق خواب ها…
عکس گرفته شده از پشت بام ساختمان پارتی
بعضی ها هم در جاهای مخفی پنهان شده بودند که برادران نیروی انتظامی موفق به شناسایی آنها شدند
استفاده از مدلهای مو دور از شان یک جوان ایرانی رقص های زننده تا نیمه های شب
کشف مقادیر زیادی CD مستهجن و ادوات موسیقی در پارتی:
بعضی ها هم به علت مصرف مواد روان گردان از حالت عادی خارج بودند عکس تعدادی از میهمانها پس از دستگیری:
بعضی ها هم احساس ندامت و پشیمانی داشتند
عکس خلاف کاران و متهمان ردیف اول این پارتی
صفاتو عشق است
پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 15:0 :: نويسنده : حسين ه داستان از منچوهر احترامی از مجله بچه ها...گل اقا براتون اماده کردم. یکی بود یکی نبود.در شهر جادوگرها یگ بچه بد بود که همسشه کارهای بدبد میکرد یک روز پشت دیوار خانه مردم ایستاد و شروع کرد به کار بد کردن. صاحب خانه سرش را از پنجره بیرون اورد و گفت:"پشت دیوار خانه ما کار بد نکن." بچه بد به صاحبخانه محل نگذاشت و به کار بد خود ادامه داد. صاحب خانه بچه را جادو کرد و بچه بد دید دیگر کار بدش تمام نمیشود.فهمید که صاحب خانه او را جادو کرده است.او هم صاحب خانه را جادو کرد و یک جفت شاخ گوزن پیچ در پیچ روی سرش سبز شد. صاحب خانه خواست پنجره را بندد دید سرش داخل نمیرود.فهمید که بچه بد او را جادو کرده و به او گفت:"ول کن تا تو رت ول کنم." بچه بد گفت:"تو اول ول کن." مامور شهر داری از راه رسید که وضعیت بدی پیش اومده و نزدیم است ابروی شهر پیش توریست ها برود.او هم جادو کرد و همه ساختمان های شهر دود شدند و به هوا رفتند. صاحب خانه افتاد پایین.بچه بد در رفت.مامور شهر داری بیکار شد و همه جادوگر ها در بیابان سرگردان شدند. با خود گفتند"چه کنیم؟چه نکیم؟راه بیفتیم برویم تو شهر های اباد دنیا،شاید بتوانیم از راه جادوگری دو قران کاسبی کنیم." حالا شما هر جای شهر که جادوگر و فالگیر و طالع بین و سر کتاب وا کن و چشم بند و تر دست و شیرین کار و چله بند و طلسم فروش دوره گردی که دیدید،بدانید که اهل شهر جادوگراست که دچار بدبختی شده و حالا برای خوشبخت کردن مردم، اواره دور دنیا شده است. صفاتو عشق استپنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:50 :: نويسنده : حسين یه پسر بچه کلاس اولی به معلمش میگه :
خوب پسرم بگو ببینم سه سه تا چند تا میشه اونم میگه: نه تا دوباره میپرسه نه هشت تا چند تا میشه اونم میگه : هفتادو دو تا همینجوری سوال میکنه و پسره همه رو جواب میده دیگه کف میکنه به معلمش میگه به نظر من این میتونه بره کلاس سوم خانوم معلم هم میگه بزار حالا چند تا من سوال کنم، پا دوباره خانوم معلمه میپرسه: جیب دوباره خانوم معلمه سوال میکنه: دست دادن باز معلمه سوال میکنه : آدامس بادکنکی دیگه مدیره طاقت نمیاره میگه : بسه دیگه این بچه رو بزارید کلاس پنجم من خودم همه سوالهای شمارو غلط جواب دادم! صفاتو عشق استپنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:43 :: نويسنده : حسين از چند روز قبل از جمعه حمید پسر خالم ما را دعوت کرد خونه شون برای ناهار که ما هم از خدا خواسته دعوتشون را قبول کردیم . پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:36 :: نويسنده : حسين نصوح مردى بدون ريش ؛ همانند زنان بود. دو پستان داشت و در يكى از حمامهاى زنانه زمان خود كارگرى مى كرد. او كيسه كشى و شستشوى اين زن و آن زن را بر عهده داشت . به اندازه اى چابك و تردست بود كه همه زنها مايل بودند كار كيسه كشى آنان را، او عهده دار شود. پنج شنبه 21 ارديبهشت 1391برچسب:, :: 14:2 :: نويسنده : حسين درباره وبلاگ من نه عاشق هستم ونه دلداده به گیسوی بلند ونه آلوده به افکار پلید من خودم هستم ویک حس غریب ............ ㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡ تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ... تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ... تنهايي را دوست دارم زيرا تجربه کردم ... تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست .. . تنهايي را دوست دارم زيرا.... در کلبه تنهايي هايم در انتظار خو اهم گريست و انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد ㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡ ازین به بعد شاید موزیکای غمگینم اپ کنم آخرین مطالب پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
|