داستان عشق
براي عاشقان دل سوخته


روزی از دانشمندی ریاضیدان  نظرش را درباره زن و مرد  پرسیدند.

جواب داد:....


اگر زن یا مرد دارای ( اخلاق) باشند پس مساوی هستند با عدد یک =1

اگر دارای (زیبایی) هم باشند پس یک صفر جلوی عدد یک میگذاریم =10....

اگر (پول) هم داشته باشند دوتا صفر جلوی عدد یک میگذاریم =100
اگر دارای (اصل و نصب) هم باشند پس سه تا صفر  جلوی عدد یک میگذاریم =1000
                                         
ولی اگر زمانی عدد یک رفت (اخلاق) چیزی به جز صفر باقی نمی ماند و صفر هم به تنهایی هیچ نیست ، پس آن انسان هیچ ارزشی نخواهد داشت.

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده : حسين

روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است.
قورباغه به او گفت : اگر مرا از این تله آزاد کنی سه آرزوی تو را برآورده می کنم .
زن قورباغه را آزاد کرد و قورباغه گفت : "متشکرم" ولی من یادم رفت بگویم شرایطی برای آرزوهایت هست؛ هر آرزویی داشته باشی شوهرت 10 برابر آن را میگیرد.
زن گفت :....

اشکال ندارد !
زن برای اولین آرزویش میخواست که زیباترین زن دنیا شود !
قورباغه اخطار داد که شما متوجه هستید با این آرزو شوهر شما نیز جذابترین مرد دنیا می شود و تمام زنان به او جذب خواهند شد ؟
زن جواب داد : اشکالی ندارد من زیباترین زن جهان خواهم شد و او فقط به من نگاه میکند !
بنابراین اجی مجی ....... و او زیباترین زن جهان شد !
برای آرزوی دوم خود، زن میخواست که ثروتمندترین زن جهان باشد !
قورباغه گفت : این طوری شوهرت ثروتمندترین مرد جهان خواهد شد و او 10 برابر از تو ثروتمندتر می شود.
زن گفت اشکالی ندارد ! چون هرچه من دارم مال اوست و هرچه او دارد مال من است ...
بنابراین اجی مجی ....... و او ثروتمندترین زن جهان شد !
سپس قورباغه از آرزوی سوم زن سوال کرد و او جواب داد :
من دوست دارم که یک سکته قلبی خفیف بگیرم.....

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : حسين

سلام دوستان این داستان که گذاشام کاملا واقییه و واسه یکی از دوستام اتفاق افتاده.قبلا واسه چند تا وبلاگ فرستادم حالا هم تو وبلاگ خودم گذاشتم.البته با رضایت خودش.
فقط نظر یادتون نره

بادها رفتندو ما هم میرویم از یادها.......



شهریور ١٣٨١ بود که با یه دختر آشنا شدم . از راه تلفن . آخه اونقدر مغرور بودم که هیچ وقت غرور مردونم بهم اجازه نمی داد که از راه متلک بار کردن دخترا توی خیابون برای خودم دوست پیدا کنم . هر چند که به خاطر این غرور ٣ سال توی غم عشق دختر همسایمون سوختم و با اینکه می دونستم اونم منو می خوادولی هیچ وقت به خودم اجازه ندادم که برم باهش حرف بزنم . از آخر هم پرید و رفت روی بوم یه نفر دیگه نشست . شاید اسم این غرور دیونگی باشه . اما این من بودم . من …

بالاخره بعد از چند سال از آخر ٢١ شهریور با یه دختر مظلوم و معصوم و قد کوتاه آشنا شدم . اونقدر دوستش داشتم که وقتی براش خواستگار اومده بود و من اول بخاطر مشکلات مالی و خانوادگی می دونستم نمی تونم فعلا بگیرمش جواب رد بهش دادم نتونستم دوریش رو تحمل کنم یک ماه مونده به عقدش بهش گفتم که می خوامش . اما ای کاش می فهمیدم که جواب مثبتی که بهم داد از ته دل نبود بلکه از روی احساسات مقطعیش بود . احساسی که نیمی از اون در گرو اون یکی رقیب بود . رقیبی که بعد از بهم خوردن قرارشون افسردگی گرفت . اما چه میشه کرد ؟ منم این وسط عاشق بودم و تقصیری نداشتم .

ماهها با هم خاطرات گوناگونی داشتیم . خاطرات خوب و شیرین . خنده و دعوا . قهر و آشتی . منت کشی نوبتی و …

قرار ملاقات ساعت هفت و نیم صبح . از قدم زدن توی آفتاب گرم تابستوت تا قدو زدن توی برف و سوز و سرما و بعد هم باز گرما .


به یاد می یارم اون زمانیکه به علت بیماری قلبیش توی بیمارستان بود و من در شهر دیگه غمگین و نگران . انگار که واقعا قلب من درد می کرد . به یاد می یارم که بعد از چند وقت که ازش خبر نداشتم وقتی باهش صحبت می کردم ازروی ضعف و ناتوانی نفسش به شماره افتاده بود و باز هم به یاد می یارم زمانیکه روز اولی که دیدمش از شدت معصومیت صداش می لرزید . آخه اون مقام چهارم قرائت قرآن رو توی کل کشور در مقطع سنی دبیرستان رو به یدک می کشید . اما مگه میشه که همچین آدمی همچون آدمی بشه . چی شد که اون شد ؟ زمانیکه من برای تحصیل توی شهرستان بودم به اون چه گذشت که معصومیتش رو باد به باد تبدیل کرد ؟


٣۶۴ روز از آشناییمون گذشت که یک روز با هم قرار کوتاهی رو گذاشتیم . آخه اون اونروز از کتابخانه حرم مشهد می یومد و من هم تازه ٢۴ ساعت نبود که از شهرستان اومده بودم . چقدر اون روز هوا گرم بود . از همون اول که دیدمش احساس کردم که حالش دگرگون شده . صورتش قرمز بود . بعد از مدت کوتاهی توی کوچه پس کوچه ها بودیم که باز قلبش گرفت . انگار که قلب من گرفت . اون نمی تونست راه بره . ما خیلی از حرم دور شده بودیم . بهش گفتم بذار ببرمت خونتون . اما گفت که وسایلام توی کتابخانه هست و اگه این طور برم خونه بهم شک می کنند . به ناچار و به سختی بردمش کتابخانه . یکی از دوستاش گفت که شما ببریدش برون تا هوا بخوره . چقدر اون روز گرم بود نمی تونستم تنهاش بذارم . گفتم ببرمش توی خود حرم تا یه جایی خنک گیر بیاریم بشینیم تا حالش خوب بشه . همین طور که توی حرم نشسته بودیم و داشتیم برای زندگی آیندمون نقشه می ریختم و از راه و روش عشق و زندگی براش می گفتم یه وقت نگاش کرد و دیدم اشک توی چشمای درشتش حلقه زده و داره منو نگاه می کنه .
بالاخره اون چیزی ک نباید میشد شد و تند باد زندگی اونو از من گرفت . اون توی این تند باد خیلی زود تسلیم شد و خودش رو باخت . اما من هنوزم با اینکه پشتم از غه این تند باد خم شده و بعضی از موهام سفید اما هنوزم مثل کوه دارم مقاومت می کنم .

چند تا از خادم ها به ما شک کردن و مارو تحویل نگهبانی حرم دادند . خیلی نامرد بودن . خیلی . تا دنیا دنیاست نفرین هاشم از اونا بر نمی گرده . نگهبانی حرم رو چند تا از مامورای نیروی حق کش انتظامی تشکیل داده بودند . وقتی که داشتیم به سمت نگهبانی می رفتیم من آروم به یکی از اون خادما گفتم الان که داریم با هم می ریم با من هر کاری خواستید بکنید مسئله ای نیست ولی به این دختر کاری نداشته باشید آخه اون ناراحتی قلبی داره . می دونید اون خادم چی گفت ؟ الان که می خوام بگم جگرم داره می سوزه . گفت که به ما چه ؟ مرد م که مرد . کی به ما کار داره ؟

وقتی رفتیم توی نگهبانی اونجا چند تا درجه دار و یه لباس شخصی بود . اون لباس شخصی در حال بازجویی از یه نفر دیگه بود . بی چاره اون آدم . معلوم نبود چی کار کرده بود که همچین زده بودنش که مرد به اون بزرگی داشت گریه می کرد و التماس می کرد . هر چی بود که زوار بود و غریب . بنازم به این زوار پرستی . اینه اون زوار دوستی مشهدی ها . اینه اون همه توصیه در مورد خوش رفتاری با زوار امام رضا …

وقتی اون لباس شخصی موضوع رو فهمید من و اون و از هم جدا کرد . اونو فرستادند توی یه اتاق دیگه . یه مامور هم رفتش توی اون اتاق . نفهمیدم باهش چی کار کردند که به ٢ دقیقه نرسید که صدای گریش بلند شد . به من که جز خدا از هیچ کس نمی ترسم و مثل کوه جلوی اونا ایستاده بودم گفتند که برم توی بازداشتگاه .

اینجاش خیلی جالبه . میگن بابای امام رضا توی یکی از زندانهای تاریک بنی عباس به شهادت رسید . اما آیا خود امام رضا می دونه که توی یکی از گوشه های صحنش یه زندان ساختند که سلول سلول هست و هر سلولش اونقدر کوچیک که نمی تونی پات رو توش دراز کنی . اونقدر تارک . اونقدر بد بو که لکه های خون روی موزاییکاش خشک شده .

من رو فرستادند توی یکی از اون سلول ها . توی این مدت زنگ زدند به باباش . باباش اومد و منو از زندان اوردن بیرون . از من پرسیدند حالا چه نسبتی با هم داری ؟ همون جواب قبلی نامزدیم . باباش ناراحت شد و اون لباس شخصی اولین سیلی رو زد . باباش می خواست به طرف من حمله ور بشه اما اونا جلوش رو گرفتند . می دونید چرا ؟ چون می خواستند خودشون با کتک زدن من حال کنند .

منو دوباره فرستادند توی سلول . جایی که هیچ شاهدی نباشه جز خدا . فکر کنم اونجا امام رضا هم نبود . شاید هم بود و به اونا القا می کرد که منو چهار ساعت مثل یه سگ بزنند . مثل یه سگ . بعد از دقایقی از اومدن باباش با یه تعهد ساده دختر و پدر رو فرستادند رفت . اما منو مثل یه سگ می زدند . به خدا دروغ یست اینو که بگم که چنان سیلی هایی رو به من می زدند که گویی توی اون زندان تاریک فلاش دوربین رو توی چشمام می زدند . موهام رو می کشیدند . کمر بندم رو باز کردند و با همون کمر بند منو می زدند . تازه یه نیروی کمکی هم اوردند . یه سرباز اوردند که با پوتینش بزنه توی کمرم . اما توی این چهار ساعت هرگز سرتسلیم در مقابل اونا پایین نیووردم . چون خودم رو بی گناه می دونستم . مگه گناه من جز عشق پاکم چیزه دیگه ای بود . تقصیر من چی بود که اون روز قلبش درد گرفت و من مریض به حرم اوردم . همه مریض میارن حرم تا شفا پیدا کنه نه اینکه بزننش .

هنوز هم یزیدیان هستند . اونجایی که من آی بخوام و اونا با کتک منو سیراب کنند . پس کی برای مصیبت من گریه کنه .

بعد از اون همه کتک با انگشت نگاری آزادم کردند . مثل اینکه من دزدی کردم . شاید هم تروریست باشم .

با بدنی خسته به خونه رفتم و موضوع رو برای خانواده تعریف کردم و به اونا گفتم که حالا که همه چی لو رفته بریم خواستگاری تا همه چیز آبرومندانه تموم بشه . اما پدر مغرور من به این وصلت به خاطر همون مسائل سنتی ( برادر بزرگ اول داماد بشه – سربازی رو تموم کن – درست رو تموم کن – شغل گیر بیار و هزارتا چیز آشغال دیگه ) رضایت نداد .

می دونستم که حالا اون تحت کنترل هست . از طریق دوستاش ازش خبر می گرفتم . دوستش یه بار از خونه اونا زنگ زد و گفت آزاده میگه دیگه حاضر به ادامه این رابطه نیست . اما من باور نمی کردم . فکر می کردم به خاطر فشار خانواده مجبور به گفتن این مطلب هست . اصلا از کجا معلوم که اون این حرف رو زده باشه ؟ بیست روزی گذشت و برای اولین بار بعد از این مدت زنگ زدم خونشون . خودش گوشی رو برداشت ولی تا صدای منو شنید فورا قطع کرد . با خودم گفتم حتما موقعیت نداره . از اون به بعد هفته ای یکبار زنگ می زدم خونش و تا صدام رو می شنید قطع می کرد و من هنوز با همون خیال خام . بعد از مدتی وقتی زنگ می زدم خونش تا گوشی رو بر می داشت بلافاصله می گفتم یه زنگ به من بزن و اون قطع می کرد . از آخر اواسط تابستون که من زندگی رو مثل یک مرده متحرک می گذروندم و شب رو به روز و روز و به شب با غم و غصه جدانشدنی به هم می دوختم یه روز زنگ زد . بهش گفتم که دلم برات تنگ شده و هزار تا چیز دیگه . اما این آزاده دیگه اون آزاده نبود . گفت دیگه حاضر نیست رابطه ای حتی از طریق واسطه با من داشته باشه . باز هم من در خیال اینکه تحت فشار خانواده است باور نمی کردم . کلا سه ماه کارم ریختن اشک و آه و ماتم و فکرو تنهایی بود و هفته ای یکبارهم زنگ زدن به او و قطع کردن تلفن از سوی او … آه چقد روز های سختی بود

بعد از گذشت سه و یا چهار ماه با همین منوال از آخر در اوایل پاییز تونستم با توسل به سماجت های چند ماهم با اون دوباره رابطه تلفنی برقرار کنم . چون ترم آخر دانشگام بود نمی تونستم زیاد بیام مشهد و از شهرستان ساعت ها با او صحبت می کردم تا او را به سمت خودم دوباره علاقمند کنم . اما انگار واقعا من برای او مرده بودم . مثل یه سنگ شده بود . خشک و سد و بی روح . اونقدر که بعضی وقتها عصبی میشدم و انگار که او همینو می خواست سریع قهر می کرد و من باید یک هفته منت کشی می کردم و او گوشی رو قطع کنه تا باز دوباره با من حرف بزنه . اما باز هم خشک و سرد و بی روح . تویاین مدتی که به همین منوال می گذشت خیلی وقت ها بود که زنگ می زدم خونشون و خط اونا ساعت ها مشغول بود و باتوجه به شناختی که از او داشتم می دونستم که با دوستاش طولانی صحبت نمی کرد . پس چرا گوشی مشغول بود ؟ یه چیزایی به ذهنم می رسید . انگار داشت بوی خیانت به مشام می رسید . اما نمی خواستم قبول کنم . اخه باورم نمی شد . نمی خواستم باور کنم . توی اون مدت بعد از اون دوران چند ماهه هجران جفایی که به من می کرد بیشتر زجرم می داد . من پشت گوشی حتی التماس و گریه کردم اما اون … آه … اون به گریه های من می خندید .

می گفتم آزاده با من این کار رو نکن . من به خاطر قلب تو۴ ساعت زیر دست و پا کتک خوردم . می دونید چی می گفت ؟ می گفت تو بخاطر بلبل زبونی های خودت کتک خوردی . تازه اولش هم باور نمی کرد .

بهش گفتم حرف دلت رو بزن ببینم قضیه چیه ؟ گفت که از اول مهر با همون خواستگار اولیه رابطه پنهانی بر قرار کردن وبا این حرفش دل منو آتیش زد .

بهش گفتم آزاده تو قدر منو وقتی می فهمی که دیگه من نیستم . اون وقت برای بازگشت تو خیلی دیر شده . بهش گفتم نذار نفرینت کنم که نفرین عشق زندگیت رو آتیش میده . ولی اون می خندید و از آخر هم بعد ز چند بار قهر اون و من کشی های من یکبار برای همیشه این منت کشی طول کشید و دیگه جواب تلفن هام رو نداد تا اینکه منو از خودش نا امید و رنجور و دلشکسته کرد . اون برای همیشه رفت و منو با دنیایی از غم و اندوه تنها گذاشت .

وفا کردم و جز جفا ندیدم —– از دست اون من چه ها کشیدم

از آخر آه آتشین من از سینه برخاست و بدرقه این جدایی گشت . نمی دونم این نفرین با اون چه کرد که بعد از چند ماه به من زنگ زد و گفت از کرده اش پشیمونه و داره چوبش رو می خوره . ولی افسوس که مطابق مرام من وقتی مهر کسی به سختی از خونه دل من بره بیرون جاش جز نفرت و کینه چیز دیگه ای نمیشینه . در نتیجه من هم با اون همون کاری رو کردم که اون با من کرد . تلفن هاش رو قطع می کردم واز صفحه زندگیم برای همیشه خطش زدم . اما ظلم و ستمی که توی این جریان به من روا داشته شد هنوزم که هنوزه منو می سوزونه و من با خاطرات کهنه اون آزاده می سوزم و می سازم . بطوریکه برای تسکین دردهایم دیگه به سراغ دلم نمیرم . دلم رو یه جایی از خاطراتم دفن کردم .

اما توی این مصیبت مصیبتی که از همه بیشتر منو سوزوند کتک خوردن توی حرم امام رضا بود . این مصیبت رو دیگه با دفن دلم هم نمی تونم از یاد ببرم و هر از چند گاهی دل منو تا آخر می سوزونه و خاکستر می کنه .

آخه من بیگناه کتک خوردم . آخه داد منو امام رضا نستاند . منی که هرشب شهادت امام رضا از بچه گیم شله زرد بین اهالی تقسیم می کردم . منی که به یاد پهلوی شکسته مادرش خون گریه می کنم . به خاطر پهلوی شکسته مادرم . آخه منم سیدم . یه سید مثل جدم خونین جگر .

شنیده بودم که یه روز یه جونی داشته توی حرم امام رضا چشم چرونی میکرده یه نفر اون جون رو سیلی میزنه و شب از شدت دست درد به خودش می غلطیده تا اینکه می فهمه به خاطر چی بوده و از اون جون حلالیت می طلبه و دستش خوب میشه .

یه جای دیگه شنیدم که در زمان های قدیم یه مستی همیشه میومده توی حرم و برای زوارها مزاحمت درست می کرده و مردم از این بابت خیلی شکایت پیش صاحب اونجا می بردند تا اینکه یه دفعه که اون آدم مست می یاد توی حرم یه صاعقه بهش می خوره و می میره . شب یه نفر خواب امام رضا رو می بینه که داشته از اما بابت مجازات اون مرد تشکر میکرده . امام رضا به اون مرد میگه اگه به من بود اگه هزار بار دیگه هم می یومد توی حرم باهش کاری نداشتم ولی اون روز که بهش صاعقه خورد حضرت عباس اومده بود زیارتم و با مشاهده این بی احترای طاقت نیاورد و اون آدم رو مجازات کرد .

حالا من می خوام بپرسم که آیا من گناهم خیلی بیشتر از اون آدم مست بوده که داد من ستانده نشد و اون آدما به مجازات خودشون نرسیدن ؟ من براش یه جواب دو حالته دارم . یکی اینکه همه این روایات دروغ هست و این دنیا حسابی نداره اما اگه این حالت اشتباهه پس حتما حالت دوم درسته که من لیاقت ندارم . خب پس منی که لیاقت ندارم داد من ستانده بشه . پس منی که از اون آدما کثیف تر هستم . پس حتما خود امام رضا راضی بوده که من این طور کتک بخورم . پس من از اون دستگاه نور رانده شدم و حق بردن بدن ناپاک خودم رو به اونجا ندارم . برای همین از اون روز که اون اتفاق توی حرم برام افتاد دیگه به حرم نرفتم و تا خودش اونایی که منو این جور زدند رو مجازات نکنه و خودش به من اجازه ورود نده دیگه به حرم نرفتم و نمیرم.

 

نظر یادتون نره

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : حسين

پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.
پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»
زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.» 

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.» ...
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : حسين

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت


خانم جوان در دل گفت: ...

از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 14:32 :: نويسنده : حسين

توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد .....
یه آقای خوش تیپی هم اومد تو گفت: ابرام آقا قربون دستت پنج کیلو فیله گوساله بکش عجله دارم .....
آقای قصاب شروع کرد به بریدن فیله و جدا کردن اضافه‌هاش .....

همینجور که داشت کارشو می‌کرد رو به پیرزن کرد گفت: چی مِخی نِنه ؟
پیرزن اومد جلو یک پونصد تومنی مچاله گذاشت تو ترازو گفت: هَمینو گُوشت بده نِنه .....
قصاب یه نگاهی به پونصد تومنی کرد گفت: پُونصَد تُومَن فَقَط اّشغال گوشت مِشِه نِنه بدم؟
پیرزن یه فکری کرد گفت بده نِنه!
قصاب اشغال گوشت‌های اون جوون رو می‌کند می‌ذاشت برای پیره زن .....
اون جوونی که فیله سفارش داده بود همین جور که با موبایلش بازی می‌کرد گفت: اینارو واسه سگت می‌خوای مادر؟
پیرزن نگاهی به جوون کرد گفت: سَگ؟
جوون گفت اّره ..... سگ من این فیله‌ها رو هم با ناز می‌خوره ..... سگ شما چجوری اینا رو می‌خوره؟
پیرزن گفت: مُخُوره دیگه نِنه ..... شیکم گشنه سَنگم مُخُوره .....
جوون گفت نژادش چیه مادر؟ پیرزنه گفت بهش مِگن تُوله سَگِ دوپا نِنه ..... اینا رو برا بچه‌هام می‌خام اّبگوشت بار بیذارم!
جوونه رنگش عوض شد ..... یه تیکه از گوشتای فیله رو برداشت گذاشت رو اشغال گوشتای پیرزن .....
پیرزن بهش گفت: تُو مَگه ایناره بره سَگِت نگرفته بُودی؟
جوون گفت: چرا
پیرزن گفت ما غِذای سَگ نِمُخُوریم نِنه .....
بعد گوشت فیله رو گذاشت اون طرف و اشغال گوشتاش رو برداشت و رفت.


صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 14:23 :: نويسنده : حسين

مرد عصبانی سرشو با دو دستش گرفته و لب پنجره ایستاده و در حال کشیدن نفس های عمیقه تا آرام بشه تا از اعصبانیتش کاسته بشه و زیر لب به زنش فحش میده ...

دخترش میاد تا باباش رو آروم کنه

میگه : بابا اینقدر ناراحت نباش ، حالا درسته مامان به خاطر اون تار موی بلند زنانه ! که روی کت شما پیدا کرده این جنجال رو به پا کرده !!! و رفته تو اتاقش میگه طلاقشو می گیره و بیرون نمیاد اما من راه چاره اش رو میدونم چیه ! در ضمن مگه نشنیدن که حکیم ارد بزرگ میگه : هیچگاه در برابر فرزند ، همسرتان را بازخواست نکنید .

و ادامه میده : من نمیدونم این مامانا که وسایل خودشون رو یه جایی میزارن, بعد خودشونم یادشون میره کجاس ... چه جوریه که تو پیدا کردن وسایلی که ما به اصطلاح تو 7 تا سوراخ موش قایم می کنیم تبحر خاصی دارن ...

پدر میگه : بسه اینقدر پرحرفی نکن ! بگو چطور از این مصیبت خلاص شم !!!

دختر میگه : این هم مانتوی مامان

باباش میگه : که چی ؟!

دختر هم میگه : این موی کوتاه ، لابد مردانه روی مانتوی مامان چکار می کنه ؟

مرد با عصبانیت پالتو رو بر میداره و میاد پشت در اتاق خانومش و داد میزنه : این تار موی مردانه روی لباس تو چکار می کنه زنننننننننننننننن ... بخدا طلاقت میدم .........

و خانومش وقتی اینو می شنوه ... می زنه بیرون

و با گریه می گه من نمی دونم به خدا ...............

صدای خنده دخترشون از تو آشپزخونه اونا رو متعجب می کنه

وقتی میان سراغ دختر تازه می فهمن چه کلاهی سرشون رفته !

هر دو مو

موی سر دختر چموششون بوده که یکی رو کامل روی لباس بابا گذاشته و یکی رو هم با قیچی کوتاه کرده و رو لباس مامان گذاشته ...


دختره با همون حالت خنده به مامان و بابا میگه : وقتی شما سر یه تار مو ، می خواهین از هم طلاق بگیرین چرا به من میگین زودتر عروس شو....

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : حسين

دوستی می گفت می خواهم داستان واقعی برایت تعریف کنم و گفت:

مسافرکش بدون مسافر داشته میرفته یهو کنار خیابون یه مسافر مرد با قیافه ی مذهبی میبینه کنار میزنه سوارش میکنه ، مسافر صندلی جلو میشینه

یه دقیقه بعد مسافر از راننده تاکسی میپرسه : آقا منو میشناسی ؟

راننده میگه : نه

در این زمان راننده برای یک مسافر خانم که دست تکان میده نگه میداره

خانومه عقب میشینه

مسافر مرد از راننده دوباره میپرسه منو میشناسی ؟

راننده میگه : نه. شما ؟

مسافر مرد میگه : من عزرائیلم

راننده میگه : برو بابا هالو گیر آوردی ؟

یهو خانومه از عقب به راننده میگه : ببخشید آقا شما دارین با کی حرف میزنین ؟!!!

راننده تا اینو میشنوه شوکه میشه ترمز میزنه و از ترس فرار میکنه .

بعد زنه و مرده با هم ماشینو میدزدن… نمی دونم چرا ، اما با شنیدن این داستان ناخودآگاه یاد این جمله حکیم ارد بزرگ افتادم : در برف ، سپیدی پیداست . آیا تن به آن می دهی ؟ بسیاری با نمای سپید نزدیک می شوند که در ژرفنای خود نیستی بهمراه دارند .

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:55 :: نويسنده : حسين

روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟!
خیام پرسید : این پرسش برای چیست ؟
آن جوان گفت : من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
خیام خندید و گفت : آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد .
اندیشمند کشورمان ارد بزرگ می گوید : (کاویدن در غم ها ما را به خوشبختی نمی رساند) .
و هم او در جایی دیگر می گوید : (آنکه ترانه زاری کشت می کند ، تباهیدن زندگی اش را برداشت می کند) .
امیدوارم همه ما ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم .

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:50 :: نويسنده : حسين

پادشاه ایرانزمین پاکور (دوم) فرزند بلاش یکم و بیست و سومین پادشاه اشکانی به تندی با ارتشدار خود برخورد کرد و گفت : چرا به یکی از مخالفین روم (نرون قیام کننده در امپراتوری روم) اجازه ورود به ایران و تیسفون ( پایتخت ایرانزمین ) را دادید ؟ من و رومی ها با هم پیمان بسته ایم که به مخالفین هم پناه ندهیم .
ارتشدار گفت : اما آنها به مخالفین ما کمک می کنند .
پاکور در حالی که برافروخته بود گفت : آنها پستی خویش را به نمایش می گذارند ، اما پیمان یک اشک (لقب پادشاهان اشکانی) نباید به ننگ کشیده شود . شما باید به آن فرد مخالف کشور روم ، در مرز می گفتید به جای دیگری برود . اما امروز مجبورم به خاطر شرافتمان این مخالف دولت روم را به کشورش برگردانم .
ارتشدار گفت : اما امپراتوری روم به خون ما تشنه است...
پادشاه ایرانزمین گفت و ما ایرانی ها تشنه امنیت ، راستی و درستی هستیم و بر پیمانهای خویش استوار خواهیم بود . ما ترسی از امپراتوری روم نداریم و می توانیم همانند همیشه شکستشان دهیم اما این راهکار کشورداری نیست ما باید امنیت را تقویت کنیم نه دست اندازی و دشمنی را ...
شاید برای ارتشدار ، سخنان پاکور امپراتور کشورمان چندان هوشیارانه نبود ، اما پاکور به ارزش پیمان خویش باور داشت .حکیم ارد بزرگ می گوید : (برای آنکه روانت را بپروری ، ابتدا با خود یکی شو) . و براستی پاکور نماد چنین فرهمندی بود .

در طی سی سال پادشاهی پاکور دوم بر امپراتوری ایرانزمین جنگی بین ایران و روم رخ نداد و مردم در شادی و امنیت زیستند ..

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:42 :: نويسنده : حسين


یک زوج انگلیسی در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.

ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ،
هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اووووووووووووووووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و ...اجی مجی لا ترجی


دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک QM2در دستش ظاهر شد.

حالا نوبت آقا بود، چند لحظه با خودش فکر کرد و گفت:

باید یه جوری از شر زن پیرم خلاص بشم باید یه دختر خوشگل گیرم بیاد و بعد با کمال پر رویی گفت : خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابر این، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه

پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

اجی مجی لا ترجی

و آقا 92 ساله شد!


خانمش تا چشمش به صورت پر از چروک و دستان لرزان همسر پیرش افتاد از جاش بلافاصله بلند شد و گفت تو دیگه همسر من نیستی پیرمرد !!

مرد با چشمانی گریان بدنبال همسرش با پشتی خمیده می دوید و می گفت : من عاشقتم !!! حتما پیرمرد این جمله حکیم ارد بزرگ رو نشنیده بود که : مردی که همسرش را به درشتی بیرون می کند ، به اشک به دنبالش خواهد دوید .

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:39 :: نويسنده : حسين

مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردندوقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: من باور نمی کنم که خدا وجود دارد. مشتری پرسید: چرا باور نمی کنی؟ آرایشگر جواب داد: کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا میشد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد. مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده ظاهرش کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت:میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند. آرایشگر گفت: چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم.همین الان موهای تو را کوتاه کردم. مشتری با اعتراض گفت: نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیفو ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد. آرایشگر گفت: نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمیکنند. مشتری تاکید کرد: دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمیکنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد.!

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:28 :: نويسنده : حسين

فونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا سازفونت زيبا ساز

 

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:21 :: نويسنده : حسين

تو برایم هنوز بهترین حضور هستی ، در بهترین قاب دنیا ....


 تن غربت زده جوانی ام از عشق تو گم شد و این نوشته زخمی بر دیوار دلم رنگ ترحم گرفت ...


 من انتظار آبی ترین روز ها را می کشم نباید در حسرت نبودن شهد شیرین زندگی ثانیه ها را به ساعت ها تبدیل کنم و بی ارزو خواب فرداها را ببینم ....
 به اندازه همان ستاره هایی که شب های خلوتم را نظاره گر بودند


 می خواهمت و سحر گاهان همراه با طلوع خورشید از شوق تو بیدار می شوم و صدای عاشق ترین شقایق ها را از پنجره اتاقم می شنوم ....

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:19 :: نويسنده : حسين

"عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،
بلکه نداشتن کسی است که الفبای دوست داشتن را برایت تکرار کند و تو از او رسم محبت بیاموزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه گذاشتن سدی در برابر رودی است که از چشمانت جاری است.
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه پنهان کردن قلبی است که به اسفناک ترین حالت شکسته شده .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن شانه های محکمی است که بتوانی به آن ها تکیه کنی و از غم زندگی برایش اشک بریزی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه ناتمام ماندن قشنگترین داستان زندگی است که مجبوری آخرش را با جدائی به سرانجام رسانی .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه نداشتن یک همراه واقعی است که در سخت ترین شرایط همدم تو باشد .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه به دست فراموشی سپردن قشنگ ترین احساس زندگی است .
عمیق ترین درد در زندگی مردن نیست ،

بلکه یخ بستن وجود آدم ها و بستن چشمها است."

صفاتو عشق است
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:15 :: نويسنده : حسين

حلالت میكنم اما هنوزم از تو دلگیرم
تو میخندی و من آروم تو دست گریه میمیرم
حلالت میكنم اما نباید از خودم رد شم
تو گم میشی و من اینجا
تو رو با گریه می بخشم
تقاصه آرزوهامو كجای قصه پس دادی
كه از اوج پریدن ها به خاك گریه افتادی
كجای قصه پرواز چراغ راه رو گم كردم
كه باید اینهمه تنها به سوی خونه برگردم
حلالت میكنم اما به دیروز تو زنجیرم
تو رو گم میكنم وقتی تو دست گریه میمیرم
حلالت میكنم اما نمیتونم كه برگردم
تمومه آرزوهامو تو دنیای تو گم كردم
من از روزایی میترسم كه پشت مرز تقدیرن
از اینكه حتی رویاهام تو دستای تو میمیرن
حلالت میكنم اما هنوزم از تو دلگیرم... 

صفاتو عشق است
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 17:31 :: نويسنده : حسين

کاش می فهمیدی

کاش می فهمیدی

کاش می فهمیدی کاش می فهمیدی

کاش می فهمیدی کاش می فهمیدی

کاش می فهمیدی کاش می فهمیدی کاش می فهمیدی

کاش می فهمیدی کاش می فهمیدی کاش می فهمیدی



بودنت بهترین بهانه است برای اشک ریختن ...



و لی کاش بودی تا اشکهایم از شوق دیدارت سرازیر میشد ...

کاش بودی و دستهای مهربانت مرهم همه دلتنگیها و نبودنهایت میشد ...

کاش بودی تا سر به روی شانه های مهربانت می گذاشتم

دردهایم را به گوش تو میرساندم... بدون تو عاشقی برایم عذاب است

میدانم که نمیدانی بعد از تو دیگر قلبی برای عاشق شدن ندارم...

کاش میدانستی که چقدر دوستت دارم و بیش از عشق بر تو عاشقم...

میدانی که اگر از کنارم بروی لحظه های زندگی برایم پر از درد و عذاب میشود

میدانم که نمیدانی بدون تو دیگربهانه ای نیست برای ادامه ی زندگی جزانتظار آمدنت ... 
... 

صفاتو عشق است
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 17:27 :: نويسنده : حسين
صفاتو عشق است
شنبه 26 فروردين 1391برچسب:, :: 17:5 :: نويسنده : حسين

صفاتو عشق است
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:11 :: نويسنده : حسين

___0?0?_____?0?0,*-:¦:-*

_0?0000?___?0000?0,*-:¦:-*

0?0000000?000000?0,*-:¦:-*

0?00000000000000?0,*-:¦:-*

_0?000000000000?0,*-:¦:-*

___0?00000000?0,*-:¦:-*

_____0?000?0,*-:¦:-*

_______0?0,*-:¦:-*

_____0,*-:¦:-

____*-:¦:-*_____0?0?____?0?0

__*-:¦:-*____0?0000?___?000?0

_*-:¦:-*____0?0000000?000000?0

_*-:¦:-*____0?00000000000000?0

__*-:¦:-*____0?000000000000?0

____*-:¦:-*____0?00000000?0

______*-:¦:-*_____0?000?0

_________*-:¦:-*____0?0

______________,*-:¦:-*

_______________,*-:¦:-*

صفاتو عشق است
جمعه 25 فروردين 1391برچسب:, :: 14:8 :: نويسنده : حسين

یك روز آموزگار از دانش آموزانی كه در كلاس بودند پرسید:آیا می توانید راهی غیر تكراری برای بیان عشق،بیان كنید؟برخی از دانش آموزان گفتند با "بخشیدن "عشقشان را معنا می كنند.برخی "دادن گل و هدیه" و "حرف های دلنشین"را راه بیان عشق عنوان كردند.شماری دیگر هم گفتند "با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی "را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین پسری برخاست و پیش از اینكه شیوه ی دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان كند،داستان كوتاهی تعریف كرد:یك روز زن و شوهر جوانی كه هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند.آنان وقتی به بالای تپه رسیدند در جا میخكوب شدند.

یك قلاده ببر بزرگ،جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود.شوهر ،تفنگ شكاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.

رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر،جرات كوچكترین حركتی نداشتند.ببر،آرام به طرف آنان حركت كرد.همان لحظه مرد زیست شناس فریاد زنان فرار كرد و همسرش را تنها گذاشت.بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید.ببر رفت و زن زنده ماند.

داستان كه به اینجا رسید دانش آموزان شروع كردند به محكوم كردن آن مرد.

راوی پرسید:آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگیش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند از همسرش معذرت خواسته كه او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد:نه!آخرین حرف مرد این بود كه"عزیزم،تو بهترین مونسم بودی .از پسرمان خوب مواظبت كن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود."

قطره های بلورین اشك،صورت راوی را خیس كرده بود كه ادامه داد :همه ی زیست شناسان می دانند ببر فقط به كسی حمله می كند كه حركتی انجام می دهد یا فرار می كند .پدر من در آن لحظه ی وحشتناك ،با فداكردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد.این صادقانه ترین و بی ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.

صفاتو عشق است
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 16:12 :: نويسنده : حسين

هیچگاه نگذار در کوهپایه های عشق کسی دستت را بگیرد اگر احساس می کنی در ارتفاعات آن را رها خواهد کرد

***********************************************************

 

 

صفاتو عشق است
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 15:56 :: نويسنده : حسين

 

در روزگارى که بستنى با شکلات به گرانى امروز نبود، پسر١٠ ساله‌اى وارد قهوه فروشى هتلى شد و پشت میزى نشست. خدمتکار براى سفارش گرفتن سراغش رفت.
پسر پرسید: بستنى با شکلات چند است؟
خدمتکار گفت: ۵٠ سنت

 


پسر کوچک دستش را در جیبش کرد ، تمام پول خردهایش را در آورد و شمرد . بعد پرسید: بستنى خالى چند است؟
خدمتکار با توجه به این که تمام میزها پر شده بود و عده‌اى بیرون قهوه فروشى منتظر خالى شدن میز ایستاده بودند، با بی‌حوصلگى گفت : ٣۵ سنت
پسر دوباره سکه‌هایش را شمرد و گفت:

براى من یک بستنى بیاورید.
خدمتکار یک بستنى آورد و صورت‌حساب را نیز روى میز گذاشت و رفت. پسر بستنى را تمام کرد، صورت‌حساب را برداشت و پولش را به صندوق‌دار پرداخت کرد و رفت. هنگامى که خدمتکار براى تمیز کردن میز رفت، گریه‌اش گرفت. پسر بچه روى میز در کنار بشقاب خالى، ١۵ سنت براى او انعام گذاشته بود


 

صفاتو عشق است
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 15:49 :: نويسنده : حسين

 

 

داشتم می رفتم سفر و از همسرم خواستم که مثل همیشه بعد از دعاش به عنوان نگاهبان من پیشونیم رو ببوسه.

 

و بعد سوار قطار شدم.

 

...

 

وقتی قطار به  ته دره سقوط کرد.

 

همه مردند و من هم مردم.

 

از بالا تلاش دکترها رو می دیدم.

 

بعد از 2 ساعت دکترها گفتند بی فایده ست و رفتند.

 

و من یاد بوسه همسرم افتادم. و در همین لحظه از بالا دیدم که نوری از پیشانی من بیرون امد و به قلبم فرو رفت.

 

 2 دقیقه بعد صدای فریاد پرستاری که بالا سرم بود رو شنیدم که دکترها رو صدا می کرد، اما صدای فرشته مرگ که کنار پرستار بود بیشتر بود که با نگاه نافذش رو به من گفت: خوب از دستم در رفتی ها.

 

شانس آوردی که قدرت من از قدرت عشق کمتره

 

 

صفاتو عشق است
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 15:46 :: نويسنده : حسين

 

زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با چهره های زیبا جلوی در دید.
به آنها گفت: « من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید، بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»
زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم منتظر می مانیم.»
عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
شوهرش به او گفت: « برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»
زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد. آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»
زن با تعجب پرسید: « چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد و گفت:« نام او ثروت است.» و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:« نام او موفقیت است. و نام من عشق است، حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»
زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد. شوهـر گفت:« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! » ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»
فرزند خانه که سخنان آنها را می شنید، پیشنهاد کرد:« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»
مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»
عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند و دنبال او راه افتادند. زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»
پیرمردها با هم گفتند:« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست! »

 

آری... با عشق هر آنچه که می خواهید می توانید به دست آوردی

 

صفاتو عشق است
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 15:39 :: نويسنده : حسين

تو به من خندیدی و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلود به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز،

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم

که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

 
  
" جواب زیبای عشقم... به حسين"

من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ...

صفاتو عشق است
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 15:24 :: نويسنده : حسين

الو ... الو... سلام  

 

کسی اونجا نیست ؟؟؟؟؟  

 

مگه اونجا خونه ی خدا نیست؟  

 

پس چرا کسی جواب نمیده؟  

 

یهو یه صدای مهربون! ..مثل اینکه صدای یه فرشتس .بله با کی کار داری کوچولو؟  

 

خدا هست؟ باهاش قرار داشتم.. قول داده امشب جوابمو بده.   

 

بگو من میشنوم .کودک متعجب پرسید: مگه تو خدایی ؟من با خدا کار دارم ...  

 

هر چی میخوای به من بگو قول میدم به خدا بگم .  

 

صدای بغض آلودش آهسته گفت یعنی خدام منو دوست نداره؟؟؟؟  

 

فرشته ساکت بود .بعد از مکثی نه چندان طولانی:نه خدا خیلی دوستت داره.مگه کسی میتونه تو رو دوست نداشته باشه؟  

 

بلور اشکی که در چشمانش حلقه زده بود با فشار بغض شکست وبر روی گونه اش غلطید وباهمان بغض گفت :اصلا اگه نگی خدا  

 

باهام حرف بزنه گریه میکنما...  

 

بعد از چند لحظه هیاهوی سکوت ؛  

 

بگو زیبا بگو .هر آنچه را که بر دل کوچکت سنگینی میکند بگو..دیگر بغض امانش را بریده بود بلند بلند گریه کرد وگفت:خدا جون خدای مهربون،خدای قشنگم میخواستم بهت بگم تو رو خدا نذار بزرگ شم تو رو خدا...چرا ؟این مخالف تقدیره .چرا دوست نداری بزرگ بشی؟آخه خدا من خیلی تو رو دوست دارم قد مامانم ،ده تا دوستت دارم .اگه بزرگ شم نکنه مثل بقیه فراموشت کنم؟  

 

نکنه یادم بره که یه روزی بهت زنگ زدم ؟نکنه یادم بره هر شب باهات قرار داشتم؟مثل بقیه که بزرگ شدن و حرف منو نمی فهمن.  

 

مثل بقیه که بزرگن و فکر میکنن من الکی میگم با تو دوستم .مگه ما باهم دوست نیستیم؟پس چرا کسی حرفمو باور نمیکنه ؟خدا چرا بزرگا حرفاشون سخت سخته؟مگه اینطوری نمی شه باهات حرف زد...  

 

خدا پس از تمام شدن گریه های کودک:آدم ،محبوب ترین مخلوق من.. چه زود خاطراتش رو به ازای بزرگ شدن فراموش میکنه...کاش همه مثل تو به جای خواسته های عجیب من رو از خودم طلب میکردند تا تمام دنیا در دستشان جا میگرفت.  

 

کاش همه مثل تو مرا برای خودم ونه برای خودخواهی شان میخواستند .دنیا برای تو کوچک است ...  

 

بیا تا برای همیشه کوچک بمانی وهرگز بزرگ نشوی...  

 

کودک کنار گوشی تلفن،درحالی که لبخندبرلب داشت در آغوش خدا به خواب فرو رفت

صفاتو عشق است
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 15:15 :: نويسنده : حسين

اینجا ماندن بهانه می‌خواهد….اینجا حرف‌های بی‌
منطق من بوی دل‌ تنگی میدهند…خیابان‌های غرب برایم غریب اند….اینجا که
گودالی برای باران‌های پائیزی نیست، حس درد و دل‌ را کور می‌کند….من از
اینجا، صبر را در پیچیده‌ترین نحو ساده آموختم….ابر خاکستری، کافی‌ تلخ،
پک زدن به سیگار، تزئینی برای دل‌ افسرده‌ای بیش نیست…وقتی در غرب ترین …
گوشهٔ غرب خاکستری میشوی ،سیگار تنها نور چشمک زن امیدی است برای حس بودن
تو ….اینجا مردن بهانه نمی‌خواهد، وقتی تو نباشی‌..

صفاتو عشق است
چهار شنبه 16 فروردين 1391برچسب:, :: 15:8 :: نويسنده : حسين

شاید آن روز که سهراب نوشت :
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینجور نوشت
هر گلی هم باشی
چه شقایق چه گل پیچک و یاس
!!!! زندگی اجبارست


شاید آن روز که سهراب نوشت :
تا شقایق هست زندگی باید کرد
خبری از دل پر درد گل یاس نداشت
باید اینجور نوشت
هر گلی هم باشی
چه شقایق چه گل پیچک و یاس
!!!! زندگی اجبارست

 

 

   من از این فاصله ها  فاصله ها دلگیرم

       بی تو اینجا چه غریبانه شبی میمیرم

  دیرسالیت که میخواهم از اینجا بروم

           ولی انگار که با قلب زمین زنجیرم

    مثل این است که من به همه هق هق خود

            روی سجاده احساس تو جان می گیرم

جدایی...

 

  آدمک آخر دنیاست بخند

                   آدمک مرگ همین جاست بخند

                             دست خطی که ترا عاشق کرد

                                               شوخی کاغذی ماست بخند

                                                      آدمک خر نشوی گریه کنی

                                                                کل دنیل سراب است بخند

                                                                       آن خدایی که بزرگش خواندی

سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 19:13 :: نويسنده : حسين

صفاتو عشق است
سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 18:53 :: نويسنده : حسين

 

روزی مردی ثروتمند در اتومبیل جدید و گران‌‌قیمت خود با سرعت فراوان از خیابان کم رفت و آمدی می‌گذشت.
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان، یک پسربچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد. پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد. مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است. به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند..

 

پسرک گریان، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند.
پسرک گفت : ”اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می‌کند، هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم، کسی توجه نکرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم برای اینکه شما را متوقف کنم، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم.”
مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت.. برادر پسرک را روی صندلی‌اش نشاند، سوار ماشینش شد و به راه افتاد..

در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند!
خدا در روح ما زمزمه می‌کند و با
قلب ما حرف می‌زند؛ اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می‌شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند

 

 

صفاتو عشق است
سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 18:20 :: نويسنده : حسين

 

مرد و زن جوانی سوار بر موتور در دل شب می راندند.آنها عاشقانه یکدیگر را دوست داشتند.

زن جوان: یواش تر برو، من می ترسم.
مرد جوان: نه، اینجوری خیلی بهتره.
زن جوان: خواهش میکنم ، من خیلی می ترسم.
مرد جوان: خوب، اما اول باید بگی که دوستم داری.
زن جوان: دوستت دارم، حالا میشه یواش تر برونی.
مرد جوان: منو محکم بگیر.
زن جوان: خوب حالا میشه یواش تر بری.
مرد جوان: باشه به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و روی سر خودت بذاری، آخه نمیتونم راحت برونم، اذیتم میکنه.

روز بعد ، واقعه ای در روزنامه ثبت شده بود: برخورد موتور سیکلت با ساختمان حادثه آفرید. در این سانحه که به دلیل بریدن ترمز موتورسیکلت رخ داد، یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت. مرد جوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود. پس بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت را بر سر او گذاشت و خواست تا برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند. دمی می آید و بازدمی میرود. اما زندگی غیر از این است و ارزش آن در لحظاتی تجلی می یابد که نفس آدمی را می برد.

شاد بودن، تنها انتقامی است که میتوان از زندگی گرفت

صفاتو عشق است
سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 16:56 :: نويسنده : حسين

زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است.در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود و هر شب مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زد. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کرد :گاو و گوسفند ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. بزودی برمی گردیم…

چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می کرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: «این قدر پرچانگی نکن.» اما من احساس کردم که چهره اش کمی درهم رفت. بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران، زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز روبراه شد، بیرون رفت و شب دیروقت به بیمارستان برگشت. مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود. صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند. همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد. روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: گاو و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم.

یک بار اتفاقی نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.

در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد و شمع روشن کردن و کادو پیچی و از اینجور جفنگ بازیها نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد

صفاتو عشق است
سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 16:29 :: نويسنده : حسين

دختري بود نابيناکه از خودش تنفر داشت که از تمام دنيا تنفر داشت و فقط يکنفر را دوست داشت دلداده اش را و با او چنين گفته بود« اگر روزي قادر به ديدن باشم
حتي اگر فقط براي يک لحظه بتوانم دنيا را ببينم
عروس **** گاه تو خواهم شد »***و چنين شد که آمد آن روزي
که يک نفر پيدا شدکه حاضر شود چشمهاي خودش را به دختر نابينا بدهد
و دختر آسمان را ديد و زمين را رودخانه ها و درختها را آدميان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست
***دلداده به ديدنش آمد و ياد آورد وعده ديرينش شد :« بيا و با من عروسي کن ببين که سالهاي سال منتظرت مانده ام »***دختر برخود بلرزيدو به زمزمه با خود گفت:« اين چه بخت شومي است که مرا رها نمي کند ؟ »
دلداده اش هم نابينا بود و دختر قاطعانه جواب داد:قادر به همسري با او نيست***
دلداده رو به ديگر سو کرد که دختر اشکهايش را نبيند و در حالي که از او دور مي شد گفت«
پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشي »

صفاتو عشق است
سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 15:37 :: نويسنده : حسين

 
شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سروسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :
 
 
 
 
 
سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.
 
 
 

 دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی، من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو سراغش.
 
 
 
یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم، تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام. روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….
 
 
 
پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه. سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه، صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت! مابقی هر چی مونده گذر زمانه و آینده و باز هم اشتباهاتی که فرصتی واسه جبران پیدا نمی کنند…

صفاتو عشق است
سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:حتما بخونيد, :: 15:18 :: نويسنده : حسين

 

دختری به کوروش کبیر گفت:من عاشقت هستم....

 کوروش گفت:لیاقت شما برادرم است که از من

 زیباتر است و پشت سره شما ایستاده،دخترک

برگشت و دید کسی‌ نیست. کوروش گفت:اگر عاشق

 بودی پشت سرت را نگاه نمی‌کردی

...افسوس...

 

 

صفاتو عشق است
سه شنبه 15 فروردين 1391برچسب:, :: 14:53 :: نويسنده : حسين

درباره وبلاگ

من نه عاشق هستم ونه دلداده به گیسوی بلند ونه آلوده به افکار پلید من خودم هستم ویک حس غریب ............ ㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡ تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ... تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ... تنهايي را دوست دارم زيرا تجربه کردم ... تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست .. . تنهايي را دوست دارم زيرا.... در کلبه تنهايي هايم در انتظار خو اهم گريست و انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد ㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡ ازین به بعد شاید موزیکای غمگینم اپ کنم
پيوندها

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان داستان عشق و آدرس safajoon.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 161
بازدید کل : 54373
تعداد مطالب : 108
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1



كد تقويم

آمار وبلاگ:

بازدید امروز : 2
بازدید دیروز : 7
بازدید هفته : 9
بازدید ماه : 161
بازدید کل : 54373
تعداد مطالب : 108
تعداد نظرات : 74
تعداد آنلاین : 1

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید


چت روم

كد موسيقي براي وبلاگ

برای ورود به چت روم کلیک کنید

كد چت روم