داستان عشق
براي عاشقان دل سوخته
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 15:38 :: نويسنده : حسين روزی خانمی در حال بازی گلف بود که توپش تو جنگل افتاد. او دنبال توپ رفت و دید که یک قورباغه در تله گیر کرده است. دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 15:36 :: نويسنده : حسين سلام دوستان این داستان که گذاشام کاملا واقییه و واسه یکی از دوستام اتفاق افتاده.قبلا واسه چند تا وبلاگ فرستادم حالا هم تو وبلاگ خودم گذاشتم.البته با رضایت خودش. دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 15:22 :: نويسنده : حسين پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد. دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 14:34 :: نويسنده : حسين ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی. هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 14:32 :: نويسنده : حسين توی قصابی بودم که یه پیرزن اومد تو و یه گوشه وایستاد ..... دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 14:23 :: نويسنده : حسين مرد عصبانی سرشو با دو دستش گرفته و لب پنجره ایستاده و در حال کشیدن نفس های عمیقه تا آرام بشه تا از اعصبانیتش کاسته بشه و زیر لب به زنش فحش میده ... دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 14:7 :: نويسنده : حسين دوستی می گفت می خواهم داستان واقعی برایت تعریف کنم و گفت: دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:55 :: نويسنده : حسين روزی کسی به خیام خردمند ، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت : شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من ، چه زمانی درگذشت ؟! دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:50 :: نويسنده : حسين
دو شنبه 28 فروردين 1391برچسب:, :: 13:42 :: نويسنده : حسين درباره وبلاگ ![]() من نه عاشق هستم ونه دلداده به گیسوی بلند ونه آلوده به افکار پلید من خودم هستم ویک حس غریب ............ ㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡ تنهايي را دوست دارم زيرا بي وفا نيست ... تنهايي را دوست دارم زيرا عشق دروغي در آن نيست ... تنهايي را دوست دارم زيرا تجربه کردم ... تنهايي را دوست دارم زيرا خداوند هم تنهاست .. . تنهايي را دوست دارم زيرا.... در کلبه تنهايي هايم در انتظار خو اهم گريست و انتظار کشيدنم را پنهان خواهم کرد ㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡㋡ ازین به بعد شاید موزیکای غمگینم اپ کنم آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان
|
||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||||
![]() |